نوشته شده توسط : مهدی

 كوه بلندي بود كه لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يك روز زلزله اي كوه را به لرزه درآورد و باعث شد كه يكي از تخم ها از دامنه كوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد كه پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها به طور غريزي مي دانستند كه بايد از اين تخم مراقبت كنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيندو آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنيا بيايد.

يك روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد. جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نكشيد كه جوجه عقاب باور كرد كه چيزي جز يك جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد كه تو بيش از اين هستي. تا اينكه يك روز كه داشت در مزرعه بازي مي كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي كردند.

عقاب آهي كشيد و گفت: «اي كاش من هم مي توانستم مانند آن ها پرواز كنم.»

مرغ و خروس ها شروع كردند به خنديدن و گفتند: «تو خروسي و يك خروس هرگز نمي تواند بپرد.»

اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش كه در آسمان پرواز مي كردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. هر موقع كه عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند كه روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم كم كم باور كرد. بعد از مدتي او ديگر به پرواز فكر نكرد و مانند يك خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سال ها زندگي خروسي، از دنيا رفت.



:: بازدید از این مطلب : 206
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدی

 متن حكايت
مردي در كنار جاده، دكه اي درست كرده بود و در آن ساندويچ مي فروخت. چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت. چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند. او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود. خودش هم كنار دكه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي كرد و مردم هم مي خريدند.

 

كارش بالا گرفت بنابراين كارش را وسعت بخشيد به طوري كه وقتي پسرش از مدرسه بر مي گشت به او كمك مي كرد. سپس كم كم وضع عوض شد. پسرش گفت: «پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي كشور به همين منوال ادامه پيدا كند كار همه خراب خواهد شد و شايد يك كسادي عمومي به وجود آيد. بايد خودت را براي اين كسادي آماده كني.»

پدر با خود فكر كرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند، پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است. بنابراين كمتر از گذشته، نان و گوشت سفارش مي داد و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در كنار دكه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي كرد. فروش او ناگهان شديداً كاهش يافت.

او سپس رو به فرزند خود كرد و گفت: «پسر جان حق با توست. كسادي عمومي شروع شده است.»


شرح حكايت
آنتوني رابينز يك جمله بسيار خوب در اين باره دارد كه جالب است بدانيد: «انديشه هاي خود را شكل بخشيد وگرنه ديگران انديشه هاي شما را شكل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي كنند.»

در واقع آن پدر داشت بهترين راه براي كاسبي را انجام مي داد اما به خاطر افكار پسرش، تصميمش را عوض كرد و افكار پسر آنقدر روي او تأثير گذاشت كه فراموش كرد كه خودش دارد باعث ورشكستگي اش مي شود و تلقين بحران مالي كشور، باعث شد كه زندگي او عوض شود.

قبل از اينكه ديگران براي ما تصميماتي بگيرند كه بعد ما را پشيمان كند، كمي فكر كنيم و راه درست را انتخاب كنيم و با انتخاب يك هدف درست از زندگي لذت ببريم، چون زندگي مال ماست.



:: بازدید از این مطلب : 210
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()